هیچ وقت
هیچ کجا
کسی با من همدم نشد و کسی صدای مرا نشنید
اگرچه نزدیک ترین هایم.
ناشناخته بودم، ناشناخته میمیرم
و هیچ کس به تفکر و احساس من توجه نکرد
با اینکه به هیچ کس بدی نکردم
با اینکه خیر خواه بودم
حتی خدا!
اگرچه دور و برم شلوغ از هر نوع آدمی بود ولی هیچگاه کسی غمخوار و متوجه من نبود
من به نهایت درماندگی رسیدم
و از این درماندگی پناهی نیافتم
در تمام مراحل زندگی م شاگر ممتاز بودم در همه عرصه ها ، اما هیچ گاه حق خودم را نگرفتم، هیچ گاه به پیروزی نرسیدم و همیشه همین بوده
هر کسی را دوست داشتم ، او از من متنفر بود
هرجا دوست داشتم ،آن دور ترین بود
هر آرزویی داشتم ، آن غیر ممکن ترین شد
هر چه خواستم، آن ناشدنی شد
هر چه کردم نشد
گویا پایان همین جاست
من مرده ام!
یک نویسنده خوب ، که خواستار توجه و اینترکشن بین خود و خواننده است ، و می خواهد که بحث و رس نوشته هایش با مخاطب مسیر بعدی نوشته را معین و تعیین کند هیچ گاه چنین نمی گوید که:
بلکه می نویسد و مانند یک نویسنده بزرگ از احساس مخاطب ش بخصوص مخاطب خاص یعنی کسی که به شدت علاقه مند است و بسیار با نوشته های نویسنده زندگی می کند، در راستای نوشته هایش استفاده می کند.
به مخاطب احترام می گذارد و از او در راستای نظرهایش تشکر می کند.
نمی ترسد و بد فکر نمی کند.
امیدوارم نویسنده ها بنویسند، ادامه دهند و بدانند که چقدر نوشته هایشان ارزشمند است و حداقل اینکه حتی یک نفر هست که با نوشته هایش زندگی کند. مخاطب را روشن کند و مخاطب قول می دهد و تعهد می دهد که رعایت حدود کند.
نویسنده عزیز بنویس.
و همه چیز را به فال بد نگیر
و فوبیا و توهم توطئه نداشته باش، تو در ذهن و قلوب دیگران نیستی.
یکبار هم که شده تو به مخاطب بگو که باید در مقابل نوشته هایت چه رفتاری را باید داشته باشد.
هرچند نویسنده حق ندارد در خصوص احساس و نظرات مخاطب دستور و امر و نهی کند، درست است؟ شما تا حال کدام نویسنده را دیده اید که بگوید تو چرا این طوری کتاب و نوشته م را می خوانی ؟!!!
جملات زیر را شما تا صد سال آینده میبینید و می خوانید:
دوستان من می خواهم به شما بگویم که چرا نویسنده دیگر نمی نویسد!
نمی خواهم بنویسم!
نوشتن تمام!
چرا نمی نویسم؟
امیدوارم زمان زیادی را با ناراحتی از اینکه
این ها نشان هایی از فرار روبه جلو شکستن قلم در راستای پوست اندازی و تکامل در نوشتن است! بسیاری از نویسندگان هزاران بار ترک نویسندگی کردند ، بی توجه به اینکه این واقعه جزئی از تکامل و بلوغ قلم فرسایی است
نویسندگی اعتیاد است! و شخص معتاد نهایتا بتواند تا یکماه دوام بیاورد
خوانندگی کتاب و مطلب هم اعتیاد است و شخص نهایتا تا یکماه دوام می آورد
حکایت عجیبی است.
چرا انسان ها تمایل به اعتراف دارند؟
چرا انسان ها نمی توانند چیزی در دورن شان نگه دارند؟
چرا من باید بگویم که درون من چه می گذرد و در نهایت چرا انسان ها پیوسته به دنبال یارِ غار و سنگ صبور می گردند؟
چرا انسان ها از نگه داشتن حرفی در درون و فکری در درون ابا و ترس دارند ؟
هرچیزی از من شنیدی دروغ بود.
من یک دروغ گوی کثیف م
یک احمق ، احساساتی ِ بیشعور
البته ساده، دل داده و تنها
آدم ضعیف دروغ میگه، و سعی میکنه تا خودشو به روح قوی بچسبونه، یا پیوند بده، برای همین هست که آدم ها معمولا دنبال ضعف های خودشون میرن تا نقاط کور زندگی شون را با ستاره های آبی ِ قوی ، روشن کنن.
از من می شنوید با پدر و مادرتان دشمن باشید، چرا که آن ها با حقیقت شما دشمنی می کنند، شما را آنگونه که خودشان با تمام خودخواهی می خواهند رهنمون می شوند. عقده های تمام دوران و داشته هایشان را بر شما امتحان می کنند، مخصوصا اگر فرزن اول باشید.
از من می پرسید در اولین فرصت مستقل شوید و از ایشان فرار کنید، همان چیزی که طبیعت از شما خواسته و به شما نشان می دهد.
فقط گهگاهی با ایشان از دور و نزدیک جویای احوال باشید.
زندگی تان را نابود می کنند ، شما را در ورطه ی انتخاب های اجباری قرار می دهند، بخصوص اگر مانند من با تربیت دینی به صلابه کشیده شده باشید و یک فوبیا در درون تان از عدم ناراحتی پدر و مادر در وجودتان مثل خوره ، هر ثانیه وجودتان را بخورد.
لعنت به این زندگی!
خودتان انتخاب کنید که چه کسی را می خواهید و خودتان انتخاب کنید که چه کنید ، چه بخوانید و
بله البته هزینه دارد، اما ثمره ش رسیدن به هرآنچه هست و شما می خواهید ، است.
لعنت به این زندگی!
زندگی که همه فلاسفه ، دانشمندان، حکما، ادیبان از اهمیت و وقت آن گفته اند و از غیر قابل تکرار بودن آن فریاد زده اند ، بخاطر اشتباه من ، البته که من! در پیروی از پدر و مادری مثلا دلسوز و صد البته خودخواه نابود شد.
چه در تحصیل ، چه در همسر گزینی ، چه در شغل گذایی
اگرچه دوست شان می دارم، این بند احساساتی به خصوص اگر مثل من تربیت شده باشید، روح و روان شما را خرد می کند. نابود می کند، قلب تان را مچاله می کند، از درد تمام قفسه سینه تان را در هم می فشارد. می روید بیرون منزل تا آخر شب تنهایی قدم می زنید که رخ زندگی که آن ها برایتان ساخته اند را نبینید. اما این را به کسی نمی گویید. چرا که باز هم تحت تربیت جبری آن ها به حیایی الکی و دروغین پیوند شده اید.
من دیگر نمی نویسم، دیگر نمی گویم و دیگر نمی خواهم.
من یک آرزو دارم که آن هم آنقدر بعید و ناشدنی است که اصلا نباید در خصوص ش فکر کنم.
نمی شود. و نخواهد شد. نمی خواهد و نخواهد توانست.
به درک این زندگی نا امید کننده و حسرت آلود.
راست می گفت ، دیگر نوشتن بس است، وقتی زندگی قرار نیست تغییری کند و همه ش به کام جهان است و نه ما!
در تنگنای زمان کنار یک دیوار
تمام قصه خود را به شعر می گفتم
صدای من از سمت شرقی دیوار
و روبه روی نسیمی که تند می تازد
به یک اشاره سنگی تمام می گردد
و من برای قفس می سرایم این شعر را
به یک نشانه آبی سلام باید کرد
به یک شکوفه لبخند نگاه باید کرد
می دانم صدای یخ زده ام را شنید ساحر صبح
نگاه غم زده اش
صورت سپید کران را
به سیلی خشمی
کبود خواهد کرد!
نشسته
ُمنتظر
کنار یک دیوار
تمام قافیه ها را ردیف می کردم
و با تمام وجودم گلایه می کردم
کجاست روشنی فکر و دست سپیدی
که سرخی سیب را
به زندگی نیک معنا کرد
و گفت راز درختی که خوب می دانست
تمام رموز پرنده شدن را
صدای گرم و رهایی در آن شلوغی ذهن
بگفت پاسخ تو
درخشش نور ستاره صبح
و روح ملتمس پنجره به باران است
درباره این سایت